کاش می توانستم لااقل به اندازه یک لبخند لحظه ای از زندگی تان را زیبا کنم
حیف نه طنازم نه هنرمند
حلالم کنید...
با چند تا از بچهها رفتم دم مسجد جامع خرمشهر، خیلی شلوغ بود. حاج احمد آمد. یک عصا زیر بغلش بود و میلنگید. جمع شدیم دورش و عشق و حال کردیم.
سید ابوالفضل کاظمی را با نام کتاب کوچه نقاش ها باید شناخت. او قبل از آغاز جنگ مراوده نزدیکی به شهید چمران داشت و این نزدیکی تا شهادت دکتر ادامه داشت. دوستی و بچه محلیاش با حاج احمد متوسلیان نیز یکی از نکان مهم خاطرات اوست. آنچه پیش روی شماست برش های از خاطرات کاظمی از عملیات الی بیت المقدس است:
حسین[قجه ای] در یک دست، قبضهی آر پی جی، و در دست دیگرش گوشی بیسیم داشت. رفتم طرفش. حسین پشت بیسیم میگفت: «اگه میتونستم بیام عقب و محاصره رو بشکنم، خوب، می رفتم جلو.»
چند دقیقه ساکت شد و دوباره گفت: «بحث ولایت نیست. ولایت هم بگه، من قبول نمیکنم. من همه رو آزاد گذاشتهام. هر کس میخواد، برگرده .»
خبرگزاری فارس: محمود سالاری گفت: ما یکی از کارهایی که شروع کردیم بازتولید یک سری متون است. 50 اثر از آثار گذشته، از دهه 20 و 30 را بررسی میکنیم و امسال این آثار را تولید مجدد میکنیم.
به گزارش خبرگزاری فارس، ایده بنیاد ادبیات نمایشی از سال 89 در ذهن معاون هنری بود و صحبتهایی هم شده بود که این بنیاد راهاندازی شود. منتها به دلایلی به تاخیر افتاد تا اینکه در آذرماه 90 «حمید شاهآبادی» در گفتوگو با «محمود سالاری» این ایده را مطرح کرد و مقدمات کار فراهم شد. هدف هم تولید نمایشنامه ایرانی به عنوان اصل و اساس تئاتر بود. بنیاد ادبیات نمایشی مستقل و زیر نظر معاونت هنری اداره خواهد شد و تولیدات آن در دسترس مرکز هنرهای نمایشی و انجمنهای نمایش قرار خواهد گرفت.
رفتم یه مغازه دیگه
می گم آقا پلات لمینیت متری چنده می گه متری 25 هزار تومن
همینطور سه چهار تا مغازرو رفتم
همه همینطوری قیمت دادند
زنگ زدم به یه آشنا می گم: پلات می خوام
می گه متری 9 هزار تومن
خوشحال شدم گفتم دیدی همه گرون فروش نیستن
بعدش می گم یه طرح 2 در 1 متره پلات لمینیت چند می شه؟
می گه 40 هزار تومن فقط
پول پلات جدا
پول لمینیت جدا
این فقطش منو کشته...
اصلا بی خیال شدم نزدم...
باز لبخندی و قدری ناز کن
گفته بودی زود پایان می رسد
لیک آن را لحظه ای آغاز کن
گنبد مسجد شاهش ز فلک می گذرد
خانه هایش همگی یکسان است
ورسیدن به خدا آسان است
مردمش دست به دستان خدا می گیرند
خاک پای میهمان شده بر چشم چنان سرمه چشم
طرفی کوه و سری دشت و سویی جاده پر پیچ و خم غرب
و هرآنجا که خدا هست خداآباد است
شهر من کوچک و مردان و بزرگی دارد
مثل آقا؛ همان مرجع تقلید بزرگ اسلام
هنر زرینکوب و کلام و قلم ناز اوستای بزرگ
و شهیدان عزیزی که شما می دانید
و هزاران دیگر
که من اینجا به زمین آمده ام
نفس کودکی ام در همه شهر کمی پیچیده است
وصدای پایم که هنوز از همه کوچه هفت سالگی ام می آید
وبرو اول شهرم و به گرد شهرم
و شده جرد همان گرد و بروجرد همان شهر خیال انگیزم
شهر من فصل به فصلش همگی زیبایی است
و زمستان که در آن صحبتی از سرما نیست
و بهار و پاییز هر کدامش گوهری در صدفی می سازد
و نگو تابستان
نفسم تازه و روحم صنمی می جوید
آی؛ گرمای بروجرد صفایی دارد
شاه خورشید مرا سخت در آغوش خودش می فشرد
گر بیایید به شهرم همگی تابستان
شاه خورشید گلاب از سرتان می گیرد
باغ و باغات فراوان همه از جانب حق
سیب و گیلاس آلو
هلو و بادوم و گردو و کمی شفتالو
و هزاران دیگر
که من اینجا به زمین آمده ام
گذرت افتاده تا کنون سمت صفا؟
طرف شهزده قاسم رفتی؟
گنبد پله ای شهزده جعفر دیدی؟
هیچ دانی به کجا می بردت؟
بالها می بردت سمت خدا
همه گرمی آنجا ز خدا می آید
آی؛ گرمای بروجرد صفایی دارد
کارگردان این بار
به سر انگشت نگاهش حرکت
باد وباران و هوا
همه در تحت فرامین خدا
و من از او و خدا هم از ما
و من از ذات خدا لیک جدا
لیک انسان مختار
و چرا انسان ها؟
وای از دست همه آدم ها...