به بهانه 30 سال ندیدن حاج احمد متوسلیان(دفاع مقدس بخشی از فرهنگ ما)
مرا که دید، گفت: «سید، تو نیروی آزادی، فعلا که ما بز آوردهایم. تو پابند من نشو. هر کس رو میتونی، بردار و برو عقب. من نمیگم کسی که رفته عقب، ترسیده...»
گفتم: «عشق است، داش حسین. من رفیق نیمه راه نیستم. فعلا که جفت یک شده برای ما. اما لاتها میگن گر جهنم میروی، مردانه رو. من به هر کی یا علی گفتم، تا ته خط باهاش هستم. این قاموس منه. اما داش حسین، این مفت بازیه. موضوع ترس نیست. ترس کجا بود؟ این جماعت اگر میترسید، این جا نمیآمد؛ میماند پیش ننهاش. الان آفتاب میاد بالا؛ آتش پدر بچهها رو درمیآره. بیا برگردیم!»
حسین گفت: «آخه من کجا برم، سید؟این همه زخمی رو نمیبینی؟ لامذهبا میآن، همه رو تیر خلاص میزنن. اگر برم عقب، خلاص میشم؛ بگذار همین جا خلاص بشم. نمیتونم بچههام رو ول کنم.»
گفتم: «تو حق داری، بیترمزی، جیگر داری؛ اما مدیریت هم خودش یک جور شجاعته. ده نفر رو هم نجات بدی، خودش غنیمته». حرف من تو کت حسین نرفت.
دم دمای ظهر، آب جیرهبندی شد. قمقمههای هم دیگر را گرفتیم و لبی تر کردیم. آفتاب خوزستان با کسی شوخی ندارد! میسوزاند و خشک میکند.
کل کل کردن با حسین هم دیگر فایده نداشت. حسین میرفت روی خاکریز، یک آر پی جی میزد و دوباره میپرید پشت خاکریز.
نمیدانم برای خدا بود یا گندهبازی؛ اما هر چه بود، نمیتوانستم تنهایش بگذارم. بچههای کوچک را میدیدم که التماس میکردند که «جان مادرت، ما رو ببر»؛ یا «ما رو این جا نذارید». دلم آتش میگرفت.
آنهایی که نا نداشتند حرف بزنند، با چشمهاشون التماس میکردند و کمک میخواستند کف دشت، مثل گل ریخته بودند. اگر میرفتم عقب، همه میگفتند او که ادعا داشت، در رفته. همه مرا نگاه میکردند. سن و سالم از بقیه بیشتر بود. کوچکترها روی من حساب میکردند.
تا ظهر، خاکریز را شخم زدند و هر کاری دلشان خواست، کردند. دیگر چیزی تو دست و بالمان نبود؛ نه تیر و نه هیچ چیز دیگر. مرگ تو یک قدمیمان بود. یک صلوات داشتیم و ذکر خدا و بس.
آن وسط ، یک بار رفتم پشت بیسیم و با حاج احمد صحبت کردم. گفتم :« حاجی، به دادمون برس.»
حاجی با ناراحتی گفت: «نیروها رو فرستادهام نیم پهلو بشن و تانکهاشون رو بزنن. دست راستتون هر چی تانک میخوره،بدونید ما زدهایم. ما بیکار نیستیم. یک مشت آر پی جی روانه کردهایم.»
حاجی دلش میخواست نیرو وارد زمین بکند؛ اما در آن وضع و حلقهی محاصره، دستش بسته بود؛ اگر هزاران تا نیرو هم میآمد، فایده نداشت. جنگ گوشت و آهن به جایی نمیرسید.
صدای حاجی، دلم را گرم کرد. حاجی همیشه پای کار بود. نیرو را خوب درک میکرد.
بعد از ظهر، تو دل آتش و خون، حسین رفت توک خاکریز. یک گلولهی آر پی جی گذاشت روی قبضه و نشانه رفت طرف تانکها؛ اما هنوز شلیک نکرده بود که یک گلولهی مستقیم تانک خورد بغل دستش و حسین مزدش را گرفت. افتاد روی خاکریز،غلت خورد و آمد توی سینهی خاکریز و شهید شد. چند متری با او فاصله داشتم. بلند شدم و دویدم طرفش؛ که یک دفعه پشت ساق دستم سوخت. نشستم . آستینم را بالا زدم و دیدم یک ترکش نشسته تو دستم و ازش خون میآید.
روی زخم را محکم با دستمال بستم تا خونش بند بیاید. حدود یک ساعت همانجا نشستم تا این که نمیدانم بچهها چطور حلقهی محاصره را شکستند و آمدند تو دل محاصره. اول، امدادگرها آمدند و بعد، حاج احمد آمد.
من روی شانهی خاکریز نشسته بودم؛ خسته و خاک آلود. نای بلند شدن نداشتم. حاج احمد رفت بالای سر حسین نشست و گریه کرد.
حمل مجروحها، زخمیها را بردند. جنازهی بچهها اما مانده بود آن طرف خاکریز.
هوا که رو به تاریکی رفت، آتش عراق هم خوابید. مدلش این طور بود؛ روزها آتش میریخت و شبها ساکت بود. شبها نوبت ما بود که خودنمایی کنیم. گردان حمزه و ابوذر آمدند و از کنارمان گذشتند.
در تاریک و روشن هوا، من هم بلند شدم و لاجون و بیرمق به عقب رفتم. در بیمارستان صحرایی، زخمم را سرپایی پانسمان کردند. بعد با یک ماشین آمدم مقر انرژی اتمی. نیمه شب به آنجا رسیدم.
فردا صبح ، حاج احمد را با آمبولانس آوردند. حاجی هم پاش تیر خورده بود. زخمش را با باند سفیدی بسته بود و با عصا راه میرفت.
رفتم جلو و بغلش کردم. تا بعد از ظهر پیش حاجی ماندم. حاجی با همه رفیق میشد و گرم میگرفت. آن روز از حسین پرسید و محاصرهی عراقیها. من هر چه دیده و شنیده بودم، براش گفتم.
حاجی گفت: «حسین، مرد بود. مردونگی کرد؛ اما میتونست بیاد عقب. چقدر بهش اصرار کردم؟ آخه سمت چپ شما، میثم بود که کار او هم بیخ پیدا کرده بود. محسن (وزوایی) را فرستادم پیگیر کارشون باشه و جمع و جورشون کنه که یک گلولهی توپ میخوره و محسن در جا شهید میشه.»
از خبر شهادت محسن یکه خوردم. گفتم: «ا ... محسن شهید شد؟»
گفت: «آره،دیگه کار خرمشهر یکسرهست. ریشهی عراق رو کندهایم.»
نشستم یک خرده گریه کردم برای محسن و برای حسین. هر دو واقعا تک خال بودند و لیاقتشان شهادت بود.
غروب، از حاج احمد خداحافظی کردم و شب را در مقر انرژی اتمی ماندم. صبح، وقتی بیدار شدم، حاجی رفته بود. کلی به خودم فحش دادم که چرا نتوانستم صبح زود بیدار بشوم و حاجی را ببینم!
آن روز از یک عده که تازه از خط برگشته بودند، پرسیدم: «شما کجا بودید؟ چه کار کردید؟»
گفتند: «ما محور چپ بودیم. لشکر امام حسین، الان نزدیک خرمشهره.»
همان موقع سوار ماشین شدم و رفتم پیش بچههای اطلاعات عملیات. عباس کریمی و بهرام میثمی، مسئول اطلاعات عملیات بودند. گفتند: «امشب میزنیم به خط»
عصر، در چهار تیم چهار نفره قرار گرفتیم و رفتیم طرف خط مقدم. من و اسماعیل خانی، قاسم الله وردی و مجتبی حسینی، از یک خاکریز گذشتیم و دوربین کشیدیم. تانکها، آن طرف پل خرمشهر قطار شده بودند. قاسم اللهوردی که بچه سال بود، شمار تانکها و جاهایشان را روی کاغذ نوشت.
قرار بود شب کار را بکشانند به خیابانهای خرمشهر و یکسرهاش کنند.
شب، رفتم گردان حمزه و در ستون رضا چراغی قرار گرفتم. این مرحلهی چهارم عملیات بیتالمقدس بود.
عباس کریمی نیروها را توجیه میکرد و می گفت: «دو گردان حمزه و حبیب باید جلوتر بروند و عمل کنند. دو گردان هم از فلان منطقه...»
من و اسماعیل خانی، به عنوان نیروی اطلاعات عملیات با گردان حمزه راهی خط مقدم شدیم. من تا حدی آن منطقه را میشناختم. یک ساعت و نیم راه رفتیم. در جایی توقف کردیم. رضا چراغی ، نیروها را پخش کرد و گفت: «نزدیک دشمن و نقطه رهایی هستیم.»
تو تاریکی مطلق، روبوسی و حلالیت طلبیدنها انجام شد. دور و بر ساعت 12 شب، دستور حمله آمد. در قانون اطلاعات عملیات، همان موقع که نیروها رسیدند پای کار، میبایست برمیگشتم عقب؛ اما نگاهی روی زمین انداختم و یک سلاح پیدا کردم.
چند دقیقه که از شروع عملیات گذشت، بچهها ریختند جلو و پیشروی کردند. سلاح کسی اگر میافتاد، رفیقش برمیداشت. من بیشتر عشق شکار تانک داشتم. میخواستم گل کنم تو شکار تانک.
آن شب دو تا تانک زدیم و تا دم دمای صبح درگیر بودیم. یکی از بچهها گفت: «ماشاءالله، ماشاءالله ... دروازهی خرمشهر تو دستمونه.» هم زمان با ما، لشکر امام حسین (ع) روی پل خرمشهر درگیر بود و کارش خوشگل نشست. ما پشت سر آنها میرفتیم تا کار آنها را تکمیل کنیم. تیپ نجف اشرف و تیپ امام حسین ریختند تو کوچههای شهر و این باعث شد درگیری طولانیتر بشود و کار بکشد به جنگ تن به تن و خانه به خانه. من کوچهها و خیابانهای خرمشهر را زیاد نمیشناختم. پاکسازی شهری، بلدی میخواست. گروهی از بچهها که مال لشکر ولی عصر بودند و نیمچه عربی بلد بودند، رسیدند و کار جنگ خیابانی را ادامه دادند.
دور و بر ظهر، تو خرابههای خرمشهر، از پشت این دیوار به پشت آن دیوار خیز برمیداشتیم که یکهو یک نفر فریاد زد:
-خرمشهر آزاد شد... خرمشهر آزاد شد...
خدا شاهد است همان جا خشکم زد. فکر کردم خیالات برم داشته ؛ اما چند نفر دیگر هم فریاد میزدند و همین را میگفتند. نمیتوانم بگویم در آن لحظه چه حالی داشتم؛ حالتی بین گریه و خنده. خیلی از بچهها هنوز مشغول درگیری بودند و عراق شهر را میکوبید.
خبر آزادی خرمشهر را که شنیدم، با چند تا از بچهها رفتم دم مسجد جامع خرمشهر، خیلی شلوغ بود. مردم عادی و رزمندهها جمع شده بودند و اشک شوق میریختند. کار خوشگل نشست و همه از این پیروزی خوشحال بودند.
حاج احمد آمد. یک عصا زیر بغلش بود و میلنگید. جمع شدیم دورش و عشق و حال کردیم.
صدای خمپاره هم تک و توک میآمد. عراق قبول نمیکرد بازی را باخته.
حاج احمد گفت: «از همه تشکر میکنم. یاد بچههای لب تشنه که تو بیابون جون دادند، به خیر باشد. آنها خرمشهر را آزاد کردند. محسن وزوایی، حسین قجهای، مردانه جنگیدند. باید قدرت شجاعت آنها را بدانیم؛ قدر بچههایی که کوچک بودند و با شناسنامهی برادرشان آمدند کسی اسم اینها را نبرد. غریبانه رفتند.»
خرمشهر آزاد شد و کار همانجا قفل شد. همه فکر میکردند با آزادی خرمشهر، جنگ تمام میشود؛ اما ایران دنبال برگ برنده بود تا اگر حرف صلح آمد وسط، امتیاز داشته باشد و از در قدرت وارد شود. ایران خودش را پیدا کرده بود و تو دنیا اسم در کرد. همه جا پیچید که ایران، عراق را به هم ریخت و زمین زد.