دوردست شهری است
گنبد مسجد شاهش ز فلک می گذرد
خانه هایش همگی یکسان است
ورسیدن به خدا آسان است
مردمش دست به دستان خدا می گیرند
خاک پای میهمان شده بر چشم چنان سرمه چشم
طرفی کوه و سری دشت و سویی جاده پر پیچ و خم غرب
و هرآنجا که خدا هست خداآباد است
شهر من کوچک و مردان و بزرگی دارد
مثل آقا؛ همان مرجع تقلید بزرگ اسلام
هنر زرینکوب و کلام و قلم ناز اوستای بزرگ
و شهیدان عزیزی که شما می دانید
و هزاران دیگر
که من اینجا به زمین آمده ام
نفس کودکی ام در همه شهر کمی پیچیده است
وصدای پایم که هنوز از همه کوچه هفت سالگی ام می آید
وبرو اول شهرم و به گرد شهرم
و شده جرد همان گرد و بروجرد همان شهر خیال انگیزم
شهر من فصل به فصلش همگی زیبایی است
و زمستان که در آن صحبتی از سرما نیست
و بهار و پاییز هر کدامش گوهری در صدفی می سازد
و نگو تابستان
نفسم تازه و روحم صنمی می جوید
آی؛ گرمای بروجرد صفایی دارد
شاه خورشید مرا سخت در آغوش خودش می فشرد
گر بیایید به شهرم همگی تابستان
شاه خورشید گلاب از سرتان می گیرد
باغ و باغات فراوان همه از جانب حق
سیب و گیلاس آلو
هلو و بادوم و گردو و کمی شفتالو
و هزاران دیگر
که من اینجا به زمین آمده ام
گذرت افتاده تا کنون سمت صفا؟
طرف شهزده قاسم رفتی؟
گنبد پله ای شهزده جعفر دیدی؟
هیچ دانی به کجا می بردت؟
بالها می بردت سمت خدا
همه گرمی آنجا ز خدا می آید
آی؛ گرمای بروجرد صفایی دارد